﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾، گاهي گفته ميشود: ﴿هذَا الْقُرْآنَ﴾ ؟ اگر قرآن كتابي بود نظير كتابهاي عادي كه صدر و ذيلش در دست انسان بود، اين فقط «هذَا الكِتَاب» بود؛ نه ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾؛ ولي اگر كتابي بود چون طناب كه يك سرش به دست انسانهاست و يك سرش ناپيداست كه به دست خداي سبحان است، اين حقيقت، ظاهري دارد انيق و باطني دارد عميق كه به ما گفتند: ﴿وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ﴾ ؛ اين حبل است؛ يك سرش به دست شماست، يك سرش به دست خداي سبحان است و اين يك حقيقت است كه مرحلهٴ نازلهاش نزد شماست و مراحل عاليهاش نزد فرشتگان است كه ﴿بِأَيْدِي سَفَرَةٍ ٭ كِرَامٍ بَرَرَةٍ﴾ و مرتبهٴ اعلايش «لدي الله» است كه رسول خدا وقتي به «لدي الله» رسيد، خدا دربارهٴ او ميفرمايد: ﴿إِنَّكَ لَتُلَقَّي الْقُرْآنَ مِن لَدُنْ حَكِيمٍ عَلِيمٍ﴾ ، پس كتابي است گسترده؛ هم از يك طرف در دست مردم است، هم از يك طرف در دست خداي سبحان است؛ آن باطن، عمق، اصل و ريشهاش كه «لدي الله» است، ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾ است، اينكه در دست مردم است و مردم در خدمت آناند، ﴿هذَا الْقُرْآنَ﴾ است (هم ﴿هذَا﴾ است، هم ﴿ذلِكَ﴾). نه دو چيز جداي از هماند؛ وقتي انسان به اوجش نگاه ميكند و خود را حقير ميبيند ميگويد: ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾، وقتي الفاظ و ظواهرش را نگاه ميكند كه قابل استدلال است، قابل فهم است، قابل قرائت است، قابل تلاوت است، قابل بحث، گفتن و نوشتن است ميگويد: ﴿هذَا الْقُرْآنَ﴾.
س اين كتاب يك وجود «لدي الله»دارد، يك وجود «لدي النّاس»؛ آن وجودي كه «لدي النّاس» دارد، عربي است [و] قابل خواندن و نوشتن است، از آن تعبير به ﴿هذَا﴾ ميشود؛ آن وجودي كه «لدي الله» دارد [كه] ديگر سخن از عربي و عبري نيست، از آن تعبير به ﴿ذلِكَ الْكِتَابُ﴾ ميشود و مانند آن.
نساني كه با ﴿هذَا الْقُرْآنَ﴾ ارتباط دارد يك سلسله معلومات حصوليِ مدرسه نصيبش ميشود، علمي است كه با خواندن و نوشتن ميآيد و ممكن است فراموش بشود؛ اما آن قرآني كه «لدي الله» موجود است، آنجا سخن از لفظ، علم حصولي، صورت ذهني، كتابت و امثال ذلك نيست. انسان تا بالا نرفت، عنداللهي نشد و به حضور ذات اقدس الهي بار نيافت، آن را نمييابد؛ وقتي كه آن را درك كرد ميگويند علم او لدنّي است
بنابراين گاهي از كتاب به ﴿ذلِكَ﴾، گاهي از كتاب به عنوان ﴿هذَا﴾ [تعبير ميشود]؛ چه اينكه گاهي از همين حقيقت به عنوان ﴿ذلِكَ الْكِتَابِ﴾ و گاهي از همين حقيقت به عنوان ﴿هذَا الْقُرْآنَ﴾ [تعبير شده] كه «هذا» اختصاصي به قرآن ندارد؛ در خصوص كتاب هم باز ﴿هذَا كِتَابٌ﴾ آمده و اين نشانهٴ آن است كه انسان اگر با ﴿هذَا﴾ ارتباط دارد يك سلسله وجودات لفظي، وجودات ذهني و وجودات كتبي نصيب اوست؛ يعني ميخواند، مينويسد، حفظ ميكند و مانند آن؛ ولي اگر خواست با ﴿ذلِكَ الْكِتَابِ﴾ ارتباط پيدا كند، با خواندن، نوشتن، تلاوت و امثال ذلك مقدورش نيست و كليد آن هم طهارت است.
كتاب» آن مجموعهاي است كه حاوي شريعت، احكام، قوانين جزايي و مانند آن باشد. صِرف نوشته يا نوشتهاي كه در حدّ پند و اندرز باشد، اصطلاحاً در قرآن كريم، «كتاب» بر آن اطلاق نميشود. «كتاب» آن نوشتهاي [است] كه مجموعهٴ قوانين باشد؛ احكام، اوامر و نواهي را در برداشته باشد و «كتاب» به اين معنا كه مجموعهٴ قوانين باشد به پنج پيامبر داده شد كه در سورهٴ «شوري» از آنها اينچنين ياد ميكند؛ آيهٴ سيزدهم سورهٴ «شوري» اين است: ﴿شَرَعَ لَكُم مِنَ الدِّينِ مَا وَصَّي بِهِ نُوحاً وَالَّذِي أَوْحَيْنَا إِلَيْكَ وَمَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَاهِيمَ وَمُوسَي وَعِيسَي أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَي الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَّهُ يَجْتَبِي إِلَيْهِ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِي إِلَيْهِ مَن يُنِيبُ﴾. آن نوشتهاي كه (مجموعهاي كه) شريعت را؛ يعني امر و نهي را در بر داشته باشد به نام كتاب است.
گر در سورهٴ «حديد» فرمود: ﴿لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ﴾ ؛ نه يعني به هر رسولي ما يك «كتاب» داديم؛ ما به مرسلين كتاب داديم؛ يا خود از انبياي اولواالعزم بودند [و] كتاب مستقل داشتند مانند ابراهيم(سلام الله عليه)؛ يا اگر جزء يكي از مرسلينِ بعد از حضرت ابراهيم (عليه السلام) بودند، حافظ همان كتاب ابراهيم(سلام الله عليه) بودند؛ مثل لوطِ پيامبر(عليه السلام) كه خود به حضرت ابراهيم(عليه السلام) ايمان ميآوَرَد كه ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾ ، ﴿فَآمَنَ لَهُ لُوطٌ﴾ يعني لإبراهيم ﴿لُوطٌ﴾. لوط به حضرت ابراهيم(سلام الله عليهما) ايمان ميآورد؛ يا يحيي(سلام الله عليه) به حضرت عيسي(سلام الله عليه) ايمان ميآورد، كتابي كه به يحيي(سلام الله عليه) داده شد، جز انجيل كتاب جدايي كه شريعتي را در بر داشته باشد نيست.
«ريب» بالاتر از «شك» است؛ «أشدّ شك» است؛ آن شكّ شديد را ميگويند «ريب» كه از «شكّ» مصطلح مقداري قويتر است.
پس ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ دو گونه خواهد بود: قسم اوّل آن است كه اصلاً به هيچ نحو ريب در آن راه ندارد (كه نفي حقيقت است)؛ قسم دوم آن است كه گرچه عدّهاي شكّ ميكنند ولي شكّشان بيجاست؛ اين كتاب، مطلبِ مشكوك ندارد.
اين دو تعبير، يكي دربارهٴ قيامت است [و] يكي دربارهٴ قرآن كريم. دربارهٴ قيامت كه فرمود: ﴿رَبَّنَا إِنَّكَ جَامِعُ النَّاسِ لِيَوْمٍ لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ ، آن به معناي نفي حقيقت است؛ اصلاً در قيامت شك وجود ندارد. هر كس در قيامت حضور پيدا كرد جزم پيدا ميكند به حقّانيتِ قيامت، حتّي آنهايي هم كه كور محشور ميشوند ميفهمند در قيامتاند؛
ينكه فرمود: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ است، يقيناً نظير ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ قيامت نيست؛ چون در قيامت اصلاً شك وجود ندارد؛ [ولي] در دنيا يقيناً عدّهاي دربارهٴ حقّانيّت قرآن كريم شك دارند؛ چون صريحاً به انبيايشان گفتند «سخنان شما براي ما مشكوك است.
سرّش چيست كه يك جا ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ را بايد به نفي حقيقت تفسير كرد كه اصلاً ريب وجود ندارد، جاي ديگر ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ به اين معناست كه شايسته نيست دربارهٴ آن كسي شك بكند؛ اگر شك كرد كار بدي كرد، شكّش باطل است؛ نبايد شك بكند ولي شك ميكند، چرا؟ سرّش اين است كه در قيامت كبرا، باطل اصلاً وجود ندارد، وقتي باطل وجود نداشت، شك هم وجود نخواهد داشت. بيان ذلك اين است كه اگر در يك موطني جز حق چيز ديگر وجود نداشت، ما هرچه ميشنيديم و ميديديم يقين پيدا ميكرديم كه آن حقّ است، چرا؟ چون باطل وجود ندارد تا ما دربارهٴ فرد ثالث شك كنيم كه آيا از قسم حق است يا از قسم باطل. مثلاً اگر در كتابخانهاي جز قرآن هيچ كتابي نباشد، ما به هر كتاب از كتابهاي اين كتابخانه؛ چه از نزديك چه از دور اطّلاع پيدا كنيم يقين پيدا ميكنيم كه اين قرآن است، چون در اين كتابخانه غير از قرآن چيز ديگر نيست؛ ولي اگر در كتابخانهاي؛ هم قرآن بود و هم كتاب داستان؛ هم قرآن بود و هم تاريخ؛ هم قرآن بود و هم قصّه، كتابي را ما از دور ديديم، شك ميكنيم كه آيا قرآن است يا كتاب تاريخ است؛ قرآن است يا قصه است، چرا؟ چون غير از قرآن، كتابِ ديگر هم هست و ما از دور كه ديديم، نميدانيم كه قرآن است يا كتاب تاريخ است. اگر در صحنهاي جز يك سنخ كتاب نبود، ما هرچه ببينيم يقين پيدا ميكنيم كه اين از همان سنخ است؛ چون مقابل ندارد تا فرد مشكوك داشته باشد. شك، فرع بر وجود دو قسم است: يك قسم حق، يك قسم باطل، آنگاه فرد سوم مشكوك است كه اين از حق است يا از باطل.
قرآن ميفرمايد: قيامت هست، عدهّاي هم شك ميكنند؛ امّا در دنيا كه هستند شك ميكنند كه قيامت هست يا نه، ولي آنجا كه رفتند جا براي شك نيست.
و امّا دربارهٴ قرآن كريم، خدا فرمود: اين كتاب ريب ندارد؛ يعني شايسته نيست احدي در آن شك كند، امّا خب خيليها هم شك كردند؛ پس ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ نه به اين معناست كه احدي شك نميكند، بلكه به اين معناست [كه] شايسته نيست احدي در آن شك كند. چرا دربارهٴ قرآن شك ميشود؟ چرا در دنيا عدّهاي در حقّانيت قرآن شك ميكنند؟ براي آن است كه دنيا، دار حقّ محض نيست، [بلكه] داري است كه حقّش در كنار باطل است. اگر انبيا آمدند، متنبّيها هم آمدند؛ اگر نبّوتي بود، تنبّي هم بود؛ اگر حق بود، سحر و شعبده هم بود؛ اگر حق است،در كنارش باطل هم هست؛ چون اگر حق است در كنارش باطل هم هست، وقتي يك كتابي به مردم عرضه بشود بعضيها ميفهمند، بعضيها برايشان روشن نميشود كه آيا اين جزء حق است يا جزء باطل.
ينكه فرمود: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾، در چه چيز ترديد نيست؟ [اينكه فرمود:] در اين كتاب ريب نيست، در چه چيز آن ريب نيست؟ قرآن كريم دو بعد دارد: يكي دعوا، يكي دعوت؛ يكي دعوا دارد (ادّعا دارد، مدّعي است) كه من كلامالله هستم، يكي هم دعوت ميكند «الي التوحيد و النبوّة و العدل و المعاد و سائر الاحكام و الحِكَم»، اين خلاصهٴ حرف قرآن كريم است. ادّعاي قرآن اين است كه اين كلامالله است [و] دعوت آن هم به توحيد، نبوّت، معاد و ساير دستورات الهي است. فرمود: نه در دعوا و ادّعاي آن ريب است و نه در دعوت و هدايت آن ريب است؛ آن اگر مدّعي است كلامالله است، اين دعواي آن صدق است: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾ و اگر انسانها را به توحيد، نبوّت، معاد و ديگر احكام و حِكَم دعوت ميكند، اين دعوتش هم حق است: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾؛ هم در آن ادّعا صادق است، دروغ نميگويد، ريب در آن نيست [و] هم در اين دعوت، به حق دعوت ميكند [و] ريب در دعوت آن نيست؛ «ذلك الكتاب لاريب في دعواه و لاريب في دعوته».
اصلاً قرآن يك سخني نيست كه انسان بتواند بدليِ آن را بسازد. پس در دعواي خود كه مكرّر در مكرّر، خود را به خدا نسبت ميدهد؛ ميگويد: من كلام اويم، كتاب اويم، وحي اويم، در اين دعوا صادق است: ﴿لاَ رَيْبَ فِيهِ﴾. آنهايي هم كه ريب دارند در اين دعوا ريب دارند كه ﴿إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ﴾ اگر ريب داريد مثل اين بياوريد، آن ريب در دعواي قرآن است.
در دعوت قرآن هم ريب نيست، براي اينكه آن به حق دعوت ميكند: ﴿وَاللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَهُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ﴾ ؛ به حق دعوت ميكند، ميگويد: اگر شما در حقّانيّتِ دعوتِ من ترديد داريد، ﴿هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ﴾ ؛ شما هم دليلتان را بياوريد؛ اينجا جاي معجزه نيست؛ اينجا جاي برهان عقلي است
پس شكّي كه مربوط به دعواي قرآن است با تحدّي و معجزه برطرف ميشود كه فرمود: ﴿إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَي عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِن مِثْلِهِ﴾ ؛ شكّي كه در دعوت قرآن هست، آن با مطالبهٴ برهان حل ميشود، ميفرمايد: اگر شما دربارهٴ توحيد معتقديد [كه] سخن من درست نيست و شركتان درست است، ﴿هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ﴾؛ دليلتان را بياوريد.
پس به دست ميآيد كه] قرآن دعوايي دارد و دعوتي؛ نه در دعواي آن ريب است (چون كلامالله است بالجزم)؛ نه در دعوت آن ريب است؛ چون به حق دعوت ميكند، و آنهايي هم كه ريب دارند، اگر دربارهٴ دعواي قرآن ريب دارند، قرآن آنها را به مبارزه دعوت ميكند (به عنوان تحّدي)؛ ميگويد «اگر شك داريد مثل اين را بياوريد» و اگر در دعوت آن ريب دارند، به استدلال فكري و برهان دعوت ميكند؛ ميفرمايد: ﴿هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ﴾
نظرات شما عزیزان: